صدای بوق گاه و بی گاه ماشین های کناری بیش از پیش تمرکزمو بهم میریخت و افکارمو متشنج می کرد...
حس ترس و دلشوره باعث میشد تا سرد شدن تک تک سلول های بدنمو به خوبی حس کنم و حالمو بدتر می کرد...
و جر و بحثی که دیشب با سمیه داشتم میتونست سومین دلیل برای بد بودن حالم باشه...
دلیل بازخواست های سمیه دیر اومدنم به خونه و گرفتاری کاری بود اما ،اون فریادی که در نهایت از سر خشم تحویل عشق زندگیم دادم مسلما جواب این بازخواست ها نبود...
از سر ناراحتی دستی به صورتم کشیدم و چهره ی معصوم زنی در مقابل چشمام نقش بست که از ترس این فریاد زبونش بند اومده بود و لرزی همه ی وجودشو در بر گرفته بود.
مسلما سمیه نمیدونست که من تا دیر وقت مشغول این پروژه ی جدیدی ام که مدیر به من سپرده و بیشتر وقت منو متعلق به خودش کرده و از طرفی هم که حال سمیه خوب نبود و
ماه های اخر بارداری رو پشت سر میگذاشت و همین باعث شده بود بیش از قبل حساس بشه و کمی بی توجهی از طرف من این اختلاف رو تو زندگی شیرینمون به وجود اورد
نگاهمو از عابرین پیاده گرفتم و به ثانیه شمار کنار چراغ قرمز دوختم...ثانیه شماری که نمیدونست هر ثانیه ش برای من بیش از یک ساعت میگذره.
ترافیک سنگینی رو پشت سر گذاشته بودم اما درست در فاصله ی کوتاهی از بیمارستان پشت این چراغ قرمز گیر کرده بودم...
طبق عادت همیشگی با انگشتم روی دنده ضرب گرفتم تا گذر زمان رو کمتر حس کنم
کار اشتباهی بود...اینکه امروز صبح خونه رو بدون خدافظی ترک کرده بودم اما این تنبیه کمی نیاز بود تا سمیه رو بیشتر متوجه کار اشتباهش بکنه اما قبل از تموم شدن وقت اداری
خواهرم مینا تماس گرفت و اطلاع داد که سمیه به بیمارستان منتقل شده و باید خودمو زودتر برسونمو حالا...
فقط چند متر اون طرف تر بیمارستانی وجود داره که عشق زندگیم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و قراره برای اولین بار فرزندم با چشمهای نازش دنیا رو ببینه.
با عجله به سمت پذیرش رفتم و بی توجه به اطرافیانم و رعایت نوبت رو به زنی که پشت کامپیوتر نشسته بود و پاسخگوی مردم بود گفتم:
- سمیه فداکار...برا زایمان اوردنش...کجاست؟؟؟
کلماتی رو بر روی کیبورد روبروش تایپ کرد و خیره به مانتیور و خطاب به من گفت: اتاق عمل... طبقه ی دوم...سمت راست انتهای سالن...
و بدون هیچ تشکری از پذیرش دور شدم و پله های روبرو رو دوتا یکی با عجله یک نفس و بدون وقفه گذشتم و در نهایت نزدیکی اتاق عمل کنار مینا و مادرم که دست به دعا بودن توقف
کردم و پرسشگرانه نگاهمو به مینا دوختم و منتظر جواب:
- محمد دکترش گفت به خاطر حمله ی عصبی اینجوری شده...زایمانش یه ماه زودتر از وقت تعیین شده اس...براش دعا کن...
دست راستمو روی سرم گذاشتم و تکیه ی جسمم به دیوار دادم که تحملش برای پاهام سخت بود و در دل هزاران بار خدارو صدا کردم که دوباره بهم لطف بی پایانشو نشون بده و
همسرو فرزندمو سالم تحویلم بده و همین طور خودمو به خاطر این عصبانیت زود هنگام سرزنش کردم
از دیوار سر خوردمو و روی زمین نشستم و دستامو روی دو زانوم قرار دادم و سرمو روی دستام...
بعد از گذشت مدتی که برام مثال یک عمر بود در اتاق عمل باز شد و دکتربه همراه پرستار خارج شدند...
با عجله از رو زمین بلند شدم و خودمو به دکتر رسوندم و بدون اینکه حرفی بزنم دکتر جوابی که انتظارشو داشتم تحویلم داد:
- خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود و مادر و دختر هر دو سالم هستن تبریک میگم.
و این پاسخ لبخند رو مهمون لبهای هر سه نفرمون کرد.
*********************** دست گل رز صورتی و گل مریمی که سمیه عاشقش بودو کمی در دستم جابجا کردم و با تردید دست راستمو برای در زدن بالا بردم و با کمی تعلل و با نفسی عمیق دو تقه به در زدم
و وارد اتاق شدم...
نگاهم ثابت بود به سمیه ای که شاد و خوشحال به همراه دخترکم روی تخت نیم خیز بود و متوجه ورود من به اتاق نبود
فقط برای لحظه ای به نبودشون فکر کردم و باعث شد تا اخمی مهمون پیشونیم بشه ولی سریع سرمو تکون دادم تا افکار منفی و ناراحت کننده رو در این لحظات شاد از خودم دور کنم
و به این فکر کردم که بودن و شاد بودنشون برام دنیایی ارزش داشت...
اروم قدم برداشتم و خودمو به کنار تخت رسوندم و با تک سرفه ای اعلام حضور کردم:
- سلام
سمیه سرشو بالا اورد و نگاه خالی و سردشو به من دوخت و اون لبخند زیبا از رو لبهاش محو شد...
سکوت چند لحظه ای بینمون رو شکستم و اجازه ندادم بیش از این ادامه پیدا کنه:
- میدونم از دستم ناراحتی...اما قبول کن کار خودتم اشتباه بود...من درگیر طرح جدید شرکت بودم و سرم کمی شلوغ بود اما خب من و تو و این خانوم کوچولو به پول این پروژه نیاز
داشتیم عزیزم وگرنه تو این شرایط سخت امکان نداشت قبولش کنم...
اما تو در موردم زود قضاوت کردی چون من در هر شرایطی ازتون غافل نشدم...
و نگاهمو به چشمای طوسی همسرم دوختم و منتظر یه عکس العمل در مقابل حرفهام...اما بازهم سکوت و نگاه خیره ی هر دومون به هم و هیچ یک قصد کوتاه اومدن نداشتیم که
ناگهان لبخندی دلنشین صورت گرد و دوست داشتنی سمیه رو زیباتر از قبل کرد:
- خب اقاهه...منم میدونم کارم اشتباه بود و همون شب هم متوجه اشتباهم شدم ...گفتم حالا میای منت کشی...چیزی...یا التماس میکنی...یا نازمو میکشی...اما ای دل غافل...کو؟
نمیبینم؟؟؟
این لحن حرف زدن سمیه باعث شد تا لبخند پررنگی رو مهمون لبهام کنم و تحویلش بدم و زیر لب گفتم: وروجک
سمیه لبخندی زد و با همون لحن ادامه داد:
- باشه...اشکال نداره...این یه بارو بهت فرجه دادم
بعد به جلو خم شد و با حالت تهدید امیز و با تکون دادن انگشت اشاره ی خودش به سمت من ادامه داد:
- اما دفعه ی بعدی در کار نیست
و با همون چشمهای بی نظیرش به دخترکمون اشاره کرد و وگفت:
- اسم این خانوم خوشگله رو چی بزاریم که به مامانش رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بی توجه به شیطنت های سمیه سرمو خم کردم و با عشقی پدرانه زیباترین حس دنیا رو مهمون قلبم کردم و اولین بوسه رو به ارومی روی گونه ی کوچیک و بی نظیر دخترم زدم و این
طمع شیرین بوسه تنها یک اسمو در ذهنم تداعی کرد و اونو به زبون اوردم:
- شیرین...چون بودنش شیرین ترین حس زندگی رو بهمون میده...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|